حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

تولد 5 سالگی حسنا و جمع دوستانه

سلام عشقم از وقتی حسنا جون به دنیا اومده غیر از تولدی که خانوادگی برگزار میشه یه تولد دیگه هم با حضور دو تا از دوستات برگزار میشه. غزل و نیکا و ملینا خانم، که البته از پارسال جمع دو نفره دوستان شدن چهار نفره. علی و غزل، نیکا و نگار، ملینا و امسال هم همسایه عزیزجون ساجده رو هم دعوت کردیم. برای همه تون شمع میزارم و همه فوت می کنید. بیشتر مواقع که میری خونه عزیز جون با ساجده بازی می کنی. خیلی کم پیش میاد شما بری اونجا،‌اگر هم بری با مامانی میری سال‌های اول که کوچولو تر بودید تایم دعواتون بیشتر بود اما الان تایم بازی‌هاتون بیشتر شده خیلی هم بیشتر. امیدوارم دوستی‌هاتون ادامه دار باشه. بعد از تولد شم...
21 آبان 1398

حضور در جشنواره بین المللی تئاتر کودک و نوجوان

گل قشنگم، سلام. شما از وقتی که جشنواره تئاتر به شهرهمدان اومد تو همه تئاتر‌های مختص سن خودت شرکت می کردی. و به تناسب کار مامانی مراسم ها‌ی افتتاحیه رو هم می بردمت و بهت حسابی خوش می‌گذشت. سال‌های اول با نیکا و غزل می رفتیم اما دیگه کم کم هماهنگ شدن سخت شد و من و شما با هم دوتایی و گاهی چهارتایی امسال تئاتر‌ها رو تماشا کردیم. در یکی از روزهایی هم که رفتیم تئاتر صورت بچه‌ها رو گریم می کردند که شما دوبار درخواست کردی و من هم قبول کردم بعضی‌ روزها هم صبح می رفتیم دیدن تئاتر هم بعدازظهرها و بیشتر مواقع هم گلسا جون چون کوچولو بود رو می‌ذاشتیم پیش عزیز جون این هم گ...
16 آبان 1398

5 سالگی حسنا جون مبارک

سلام گل نازم. الهی که مامان فدای هر دو تا دخترش بشه، خوبید گل دخترای من حسنای قشنگم، چند روز پیش تولد 5 سالگی شما بود، وقتی میگم پنج سال برای من اندازه دو سال فقط گذشته،  اصلا باورم نمیشه من پنج ساله شدم مامان ی دختر خوب و خانم چون شما تولد امسالت یک تفاوت بزرگ داشت،‌اولین سالی بود که خواهر جون پیش شما بود. الهی مامان نبینه دخترش مریض باشه. شما درست از صبح تولدت از این ویروس‌های عراقی گرفته بودی و حسااااااااااابی حالت بد بود،‌اینقدر این ویروس بد بود که شما چند روز شاید چهار روز همینجوری افتاده بودی،‌تب، تهوع و استفراغ و بیرون روی و .... مردم الهی،‌شب تولدت هم تب داشتی و خوابیده بودی اما بر...
4 آبان 1398

آخرین روزهای پاییز 98

پاییز که میشه باغ آقاجون اینا خیلی خوشرنگ میشه و ما هم میریم و از طبیعت و آب و هوای خوب گنجنامه لذت می بریم.بعضی از وقت ها هم آقاجون چند تا درخت گردو داره و بابایی و ما هم میریم و مثلا کمک می کنیم. شما حسابی بهت خوش میگذره و حاضر نیستی برگردی خونه کاش میشد تو باغ زندگی کنیم. من که حاضرم ولی بابا میگه کی میشه هوا سرده اینجا هم بابابزرگه سد اکباتان رو برامون گرفت و همه فامیل بابایی رفتیم و یک روز و نصفی دور هم بودیم و بی نهایت بهمون و به خصوص شما خوش گذشت بیشتر وقت ها هم سه تایی میریم پارک کنار خونه خودمون تا ظهربابا بیاد دنبالمون اینجا هم اومده بودی مطب دندانپزشکی وقتی آخر شب دلت بستنی می خواد ...
2 آبان 1398
1